زن از نور نرم خدا آمده
در نگاهش تکهای از آسمان است
که میان بالهای پرنده جا مانده!
رازیست
که جهان هرگز بهزبان نیاورد
شاید همان لحظهی تولدِ آرامش
از انگشتان او
گل میفهمد چرا باید بروید
و نسیم یاد میگیرد
چگونه نوازش کند
در دستانش نان از عشق نرمتر است
و در سینهاش شیر از ستاره شیرینتر
او چشمهایست که
به هر کس برسد
رویش دوباره را یاد میدهد…
گاه جهان خسته میشود
زن میآید
لبخند مینهد بر زخم زمین
و در یک آه کوتاه
آفرینش دوباره آغاز میشود
زن
هم بذر است ، هم باران، هم رویش
در او خدا
دوباره تصمیم گرفت شاعر شود!
طاهره موحدیپور
دیدگاهتان را بنویسید