غرب؛ از عقلمحوری تا استکبار جهانی
تمدن غرب بر بنیاد تحولی عمیق در ماهیت عقلانیت بنا شده است؛ تحولی که از قرون وسطی تا روزگار مدرن، عقل را از جایگاه الهیاش جدا و به نیرویی خودبسنده و ابزار سلطه بدل کرد. از لحظهای که انسان در رنسانس، خود را معیار همهچیز معرفی کرد و گزاره «من میاندیشم، پس هستم» دکارت محور تفکر شد، مسیر تازهای آغاز شد: خروج عقل از دایره وحی و جایگزینی آن با تجربه. در اینجا عقل دیگر خادم ایمان نبود، بلکه داور نهایی حقیقت شد. علم نوین نیز بر این بستر شکل گرفت؛ علمی که نه در پی فهم معنا، بلکه در جستوجوی تسلط و تسخیر طبیعت بود.