مریم عباسیان
علی روی کولهپشتی نیم ور افتاده بود و زمزمه میکرد و رنگ به رنگ میشد,، صورت رنگ پریدهاش. انگشت اشاره را به سمت علی گرفت. _اینا هاش همینه رفیق دس و پا چلفتی، لبهای کلفت دکتر زیر سبیل جو گندمی کش آمد و نشست کنار علی _سلام پسرم چی شده ؟ علی پلک از هم باز کرد و لب به عذر خواهی گشود. _شرمندهام همه رو به زحمت انداختم....