نوایی نوایی …… همه بیوفایند تو گل با وفایی همیشه درحال خوش رقصی برای مادربزرگهایم بودم انگار دوست داشتم .همیشه خوشحال باشند و خوشحال بمانند. هرکاری میکردم تابتونم ذرهایی خنده ی روی لبشون بنشینه. مادرمادریم راننه جان صدا میکردم. ننه به رادیو خیلی علاقه داشت. چون گوشاش سنگین بود. رادیو را تا آخرین حد ولوم […]
بچهها بیحال هرکدام طرفی دراز کشیده بودند. امغسان به زحمت خودش را جلو کشید: کی میاد بازیِ شمردنِ دندهها؟ بچهها دوست داشتند بازی کنند، ولی توان بلند شدن نداشتند.