شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد که گاه در میان روزمرههای زندگی، اشیاء به تو مهربانیهای شهر را یادآوری کنند. برای من، این شی تذکردهندهِ مهربانی، یک کارت اتوبوس شارژ نشده بود. شارژ نشدنی که با فراموشی رخ میدهد اما در پس آن، وقایع خاطرهانگیزی برایت رقم میخورد. البته اگر چاشنی این وقایع خاطرهانگیز […]
نوایی نوایی …… همه بیوفایند تو گل با وفایی همیشه درحال خوش رقصی برای مادربزرگهایم بودم انگار دوست داشتم .همیشه خوشحال باشند و خوشحال بمانند. هرکاری میکردم تابتونم ذرهایی خنده ی روی لبشون بنشینه. مادرمادریم راننه جان صدا میکردم. ننه به رادیو خیلی علاقه داشت. چون گوشاش سنگین بود. رادیو را تا آخرین حد ولوم […]
بچهها بیحال هرکدام طرفی دراز کشیده بودند. امغسان به زحمت خودش را جلو کشید: کی میاد بازیِ شمردنِ دندهها؟ بچهها دوست داشتند بازی کنند، ولی توان بلند شدن نداشتند.