یکشنبه / ۷ دی / ۱۴۰۴ Sunday / 28 December / 2025
×
کتاب‌خوان عالی‌قدر
نقش‌آفرینی یک تقریظ در مهندسی فرهنگی

کتاب‌خوان عالی‌قدر

قیام خاموش
گاهی که باید سلاح قلم را کنار گذاشت

قیام خاموش

حکمرانی فرهنگی در عصر شبکه‌های مجازی
بازطراحی رابطه حکمرانی و جامعه در زیست‌جهان شبکه‌ای

حکمرانی فرهنگی در عصر شبکه‌های مجازی

داستان
کارت اتوبوس
فائزه سادات حسینی

کارت اتوبوس

شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد که گاه در میان روزمره‌های زندگی، اشیاء به تو مهربانی‌های شهر را یادآوری ‌کنند. برای من، این شی تذکردهندهِ مهربانی، یک کارت اتوبوس شارژ نشده بود. شارژ نشدنی که با فراموشی رخ می‌دهد اما در پس آن، وقایع خاطره‌انگیزی برایت رقم می‌خورد. البته اگر چاشنی این وقایع خاطره‌انگیز […]

پیرمرد آسمانی
روناک میرزایی

پیرمرد آسمانی

همانجا جلوی در نشستیم من نوحه خواندم بچه ها سینه زدند و پیر مرد از پنجره طبقه بالا سینه می زد و اشک می‌ریخت.
  • ۲ آبان
  • 106 بازدید
  • بدون دیدگاه
  • نوایی …
    سارا کردی

    نوایی …

    نوایی نوایی …… همه بی‌وفایند تو گل با وفایی همیشه درحال خوش رقصی برای مادربزرگ‌هایم بودم انگار دوست داشتم .همیشه خوشحال باشند و خوشحال بمانند. هرکاری میکردم تابتونم ذره‌ایی خنده ی روی لبشون بنشینه. مادرمادریم راننه جان صدا می‌کردم. ننه به رادیو خیلی علاقه داشت. چون گوشاش سنگین بود. رادیو را تا آخرین حد ولوم […]

  • ۲ آبان
  • 82 بازدید
  • بدون دیدگاه
  • شکم‌های خالی
    سیده اعظم‌الشریعه موسوی

    شکم‌های خالی

    بچه‌ها بی‌حال هرکدام طرفی دراز کشیده بودند. ام‌غسان به زحمت خودش را جلو کشید: کی میاد بازیِ شمردنِ دنده‌ها؟ بچه‌ها دوست داشتند بازی کنند، ولی توان بلند شدن نداشتند.

    دل داده
    مریم عباسیان

    دل داده

    علی روی کوله‌پشتی نیم ور افتاده بود و زمزمه‌ می‌کرد و رنگ به رنگ می‌شد,، صورت رنگ پریده‌اش. انگشت اشاره را به سمت علی گرفت. _اینا هاش همینه رفیق دس و پا چلفتی، لب‌های کلفت دکتر زیر سبیل جو گندمی کش آمد و نشست کنار علی _سلام پسرم چی شده ؟ علی پلک از هم باز کرد و لب به عذر خواهی گشود. _شرمنده‌ام همه رو به زحمت انداختم....
    زیارت …
    مریم رضایت

    زیارت …

    یکی از آنها به سمتم آمد تیغه ای مانند ارّه در دستش بود نزدیکم شد ترس همه وجودم را فراگرفته بود. اول ناصافی‌هایم را صاف کرد، بعد تیغه را بر روی صورتم گذاشت و محکم کشید می خواست مرا ریز ریز کند تا غرورم بشکند و زیاد شوم، هر چه فریاد می زدم انگار نمی شنید و توجهی نمی کرد از درد زیاد به خود می پیچیدم چند خراش محکم بر روی صورتم وارد کرد، داشتم می مردم اما مردن هم اینجا قشنگ بود،
  • ۲ آبان
  • 78 بازدید
  • بدون دیدگاه
  • سوخت امید
    مهدیه حاجی زاده

    سوخت امید

    در ساعات گرگ‌ومیش بامداد، تهران زیر آسمان پرستاره به خواب رفته بود. سکوت خیابان‌ها را تنها نوای آرام و یکنواخت قلب تپنده آزمایشگاه ملی می‌شکست. امیرعلی، که از شدت خستگی روی میز کنترل سر جایش خوابیده بود، ناگهان با فریاد گوشخراش اخطار از جا پرید.