یکشنبه / ۷ دی / ۱۴۰۴ Sunday / 28 December / 2025
×
کتاب‌خوان عالی‌قدر
نقش‌آفرینی یک تقریظ در مهندسی فرهنگی

کتاب‌خوان عالی‌قدر

قیام خاموش
گاهی که باید سلاح قلم را کنار گذاشت

قیام خاموش

حکمرانی فرهنگی در عصر شبکه‌های مجازی
بازطراحی رابطه حکمرانی و جامعه در زیست‌جهان شبکه‌ای

حکمرانی فرهنگی در عصر شبکه‌های مجازی

آرشیو ماهانه : آبان ۱۴۰۴
شکم‌های خالی
سیده اعظم‌الشریعه موسوی

شکم‌های خالی

بچه‌ها بی‌حال هرکدام طرفی دراز کشیده بودند. ام‌غسان به زحمت خودش را جلو کشید: کی میاد بازیِ شمردنِ دنده‌ها؟ بچه‌ها دوست داشتند بازی کنند، ولی توان بلند شدن نداشتند.

گرانی و مردم …
زینب صفایی

گرانی و مردم …

ای دل غافل! قیمت‌ها چنان سر به فلک کشیده‌اند که گویی در حال پرواز به سوی ماه عسل مسئولین هستند! جیب رعیت بیچاره هم که جز باد، چیزی ندارد! از خدا می‌خواهیم که حداقل، نان شبمان را تبدیل به دلار نکنند وگرنه باید به فکر فالگیری برای آینده باشیم!

  • ۲ آبان
  • 99 بازدید
  • بدون دیدگاه
  • مسئول خوش غیرت …!
    زینب صفایی

    مسئول خوش غیرت …!

    جانم فدای مسئولین بی‌زحمت! وجودشان سایه‌ی همایونی‌ست بر سر ما، فقط حیف که این سایه، نفعی به رعیت نمی‌رساند! گویا وظیفه‌شان فقط این است که صندلی‌ها را گرم نگه دارند، مبادا که سردیِ بی‌کفایتی‌شان، مجلس را فرا گیرد! الحق که چه «زحمت» عظیمی می‌کشند!

    در وصف خانه‌های ۲۵ متری
    زینب صفایی

    در وصف خانه‌های ۲۵ متری

    ای فلک! این چه رسم روزگاریست؟ خانه‌ها چنان قیمتی شده‌اند که گویا در هر آجرش، یک مثقال طلا به کار رفته! ما مستأجران نگون‌بخت هم که جز توبه کردن و قرض گرفتن، راهی نداریم. صاحبخانه هم که انگار وکیل‌التجار زمان قاجار است و دلش بهر مُهر و نُقل رضایت نمی‌دهد! خدا کند به جای اجاره، […]

  • ۲ آبان
  • 82 بازدید
  • بدون دیدگاه
  • پدیده برق رفتگی
    زینب صفایی

    پدیده برق رفتگی

    ای وای بر ما! باز این چراغ‌های فرنگی قهر کردند! گویا برق‌رسان‌ها هم مثل مسئولین، گاه‌گاهی یادشان می‌رود که وظیفه‌ای هم دارند! حالا در این تاریکی بنشینیم و دعا کنیم که دزدانِ شهر، حداقل با ادب باشند و فقط چیزهایی را ببرند که خیلی به آن‌ها نیاز نداریم! الحق که چه تجددی داریم!

  • ۲ آبان
  • 111 بازدید
  • بدون دیدگاه
  • دل داده
    مریم عباسیان

    دل داده

    علی روی کوله‌پشتی نیم ور افتاده بود و زمزمه‌ می‌کرد و رنگ به رنگ می‌شد,، صورت رنگ پریده‌اش. انگشت اشاره را به سمت علی گرفت. _اینا هاش همینه رفیق دس و پا چلفتی، لب‌های کلفت دکتر زیر سبیل جو گندمی کش آمد و نشست کنار علی _سلام پسرم چی شده ؟ علی پلک از هم باز کرد و لب به عذر خواهی گشود. _شرمنده‌ام همه رو به زحمت انداختم....
    زیارت …
    مریم رضایت

    زیارت …

    یکی از آنها به سمتم آمد تیغه ای مانند ارّه در دستش بود نزدیکم شد ترس همه وجودم را فراگرفته بود. اول ناصافی‌هایم را صاف کرد، بعد تیغه را بر روی صورتم گذاشت و محکم کشید می خواست مرا ریز ریز کند تا غرورم بشکند و زیاد شوم، هر چه فریاد می زدم انگار نمی شنید و توجهی نمی کرد از درد زیاد به خود می پیچیدم چند خراش محکم بر روی صورتم وارد کرد، داشتم می مردم اما مردن هم اینجا قشنگ بود،
  • ۲ آبان
  • 81 بازدید
  • بدون دیدگاه
  • سوخت امید
    مهدیه حاجی زاده

    سوخت امید

    در ساعات گرگ‌ومیش بامداد، تهران زیر آسمان پرستاره به خواب رفته بود. سکوت خیابان‌ها را تنها نوای آرام و یکنواخت قلب تپنده آزمایشگاه ملی می‌شکست. امیرعلی، که از شدت خستگی روی میز کنترل سر جایش خوابیده بود، ناگهان با فریاد گوشخراش اخطار از جا پرید.