شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد که گاه در میان روزمرههای زندگی، اشیاء به تو مهربانیهای شهر را یادآوری کنند. برای من، این شی تذکردهندهِ مهربانی، یک کارت اتوبوس شارژ نشده بود. شارژ نشدنی که با فراموشی رخ میدهد اما در پس آن، وقایع خاطرهانگیزی برایت رقم میخورد. البته اگر چاشنی این وقایع خاطرهانگیز […]
شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد که گاه در میان روزمرههای زندگی، اشیاء به تو مهربانیهای شهر را یادآوری کنند.
برای من، این شی تذکردهندهِ مهربانی، یک کارت اتوبوس شارژ نشده بود.
شارژ نشدنی که با فراموشی رخ میدهد اما در پس آن، وقایع خاطرهانگیزی برایت رقم میخورد.
البته اگر چاشنی این وقایع خاطرهانگیز همراه با نگاههای عبوسانه مسافران باشد، طوری نیست. بالاخره برای خودش تلنگریست تا در عصر سرعت، همیشه این کارت شارژ باشد و وقت کسی، با استخراج پول از قعر کیف به هدر نرود.
الحمدالله نمیدانم چرا این تلنگر زمانی زیباتر میشود که بعد از جستجوی بسیار، حتی یک پول سیاه هم پیدا نمیشود. در اینجا بهعیان، حالت نیمخیز مسافران را برای درس ادب به خود میبینید.
ولی در قلب این فراموشی و مایه عبرت شدن، بردباری بالای رانندههای اتوبوس قابل تحسین است.
مردانی نجیب و آرام که از ساعات آغازین شب تا پاسی از شب فقط یک مسیر را بیش از پنج نوبت گذر تکرار میزنند. برای آنان هوای آلوده، حجم سنگین خودروها و مسافران گوناگون فرقی نمیکند. این رانندهها حتی همانند تراپیستها پای حرفهای تو فکر میکنند و پس از پایان درد دلهای مسافران، با نگاه خداگونه خود میگویند:«خیر است، انشاءالله. درست میشود…».
فرقی هم ندارد این مسافر پول کم بدهد یا ندهد.
درست همانند من.
در هنگام پایین آمدن از اتوبوس با زدن کارت بر دستگاه، تازه متوجه خالی بودن آن شدم. و شاید این قسمت هم خجالتآور باشد که نقد هم در کیف نداشتم.
با چشمانی مملو از خجالت و لبخندی از روی ناراحتی به راننده اتوبوس گفتم:«ببخشید تو رو خدا، من نقد هم ندارم.»
راننده با صورتی از مهربانی به من گفت:«اشکالی نداره خواهرم، برو».
این بخشندگی او برای من بسیار زیبا بود.
مجدد در نوبتی دیگر این بخشندگی تکرار شد. علیرغم آنکه من یقین داشتم وجه را کامل در دستان خود دارم؛ تند تند گامهایم را بهسمت دستگاه شتاب بخشیدم تا با خوشحالی از مدیون نشدن، پول را به راننده پرداخت کنم.
بدون آنکه نگاه کنم که آیا پول در دستانم کامل است، پیروزمندانه پول را به دستان او دادم و گفتم:«خسته نباشید، بفرمایید.»
من فکر کردم اضافه پرداخت کردم، به این خاطر مجدد پرسیدم:«درست دادم؟»
راننده با چهرهای خسته اما لبخند به لب گفت:«دو تومنش کمه. عیبی نداره، برو»
با حالتی از ابهام و نگاه به اطراف، صورتم را برگرداندم تا بروم.
اما دوباره کیف را نگاه کردم.
دستم به اسکناس پنج هزار تومانی خورد. سریع آن را بیرون کشیدم و به راننده با صدایی از شادی وصفناشدنی گفتم:«بفرمایید، پیداش کردم. این هم بقیهاش.»
راننده که چهرهای از یک پدر زحمتکش را داشت، لبخندی زد و گفت:«باباجان نمیخواد، نمیخواد برو». بعد پایش را روی پدال گاز گذاشت و رفت، تا ایستگاه آخر.
بهراستی، چه تعداد از ما این مهربانیها را در ذهن خود ثبت میکنیم؟ چرا با گذر از خیابانهای شهر، مدام به هم میگوییم:«زمانه عوض شده و مردم مثل قبل نیستند.»
در نظر من، مردم همان مردم قدیم هستند.
چون هنوز با نداشتن پول کرایه، با معرفتی بزرگ و بدون هیچ شناختی جز در یک اتوبوس، در گوش راننده میگویند:«این پول من و این مسافر پشتی.»
همانند ماجرای هفته پیش من و داستان تکراری نداشتن شارژ کارت.
چند ایستگاه مانده به مقصد، دنبال مسافری بودم تا از او در عوض گرفتن نقد، برایش با اینترنت وجه را بریزم.
همان ابتدای قسمت آقایان، مردی با هیکلی ورزشی، حالت استیصال من رو دید. سرش رو به سمت من چرخاند و گفت:«خانم، شما بفرمایید اینجا بشینید، من ایستگاه بعد پیاده میشم»
اتوبوس هم که ترمزهایش ناگهانی بود و قدرت تعادل من ضعیف، با نگاهی از تشکر در جای این بزرگ مرد نشستم.
من هنوز در جستجوی مسافری برای ده هزار تومان بودم که گوشهایم شنید:«این پول من و این مسافر پشتی».
سریع نگاهم به راننده و آن آقای ورزشکار افتاد.
در مخیلهام عبور نمیکرد کسی کرایه من را بدون هیچ دلیلی و یا آشنایی، تنها از روی مهربانی قبول کند.
چشمهایم در دو حس خوشحالی و تعجب بودند… تنها جملهای که به ذهنم برای تشکر میرسید این بود که:«آقا خیلی خیلی لطف کردید اما لطفا شماره کارتتون رو بدید تا با آپ سریع بپردازم.»
اما انگار این حرف، برای آقای ورزشکار سنگینی داشت. چون سرش را چند بار تکان داد و گفت:«چیزی نشد، صلوات بفرستید و دعا بفرمایید».
سکوت کردم. میخواستم حرفم را دوباره تکرار کنم که با ایستادن اتوبوس در ایستگاه، آقای ورزشکار سریع از پلهها پایین رفت تا با گامهای بلندش به سر منزل مقصود برسد.
به بستن درهای اتوبوس خیره شدم. سرم را بالا آوردم. در این حین که به حجم ماشینهای جلوی اتوبوس نگاه میکردم، به خودم میگفتم:«این نداشتن شارژ کارت اتوبوس من عجب حکمتی داشت. با یه اتفاق ساده، مهربانی همیشگی مردم برایم مرور شد.»
دیدگاهتان را بنویسید