نوایی نوایی …… همه بیوفایند تو گل با وفایی همیشه درحال خوش رقصی برای مادربزرگهایم بودم انگار دوست داشتم .همیشه خوشحال باشند و خوشحال بمانند. هرکاری میکردم تابتونم ذرهایی خنده ی روی لبشون بنشینه. مادرمادریم راننه جان صدا میکردم. ننه به رادیو خیلی علاقه داشت. چون گوشاش سنگین بود. رادیو را تا آخرین حد ولوم […]
نوایی نوایی ……
همه بیوفایند تو گل با وفایی
همیشه درحال خوش رقصی برای
مادربزرگهایم بودم
انگار دوست داشتم .همیشه خوشحال باشند و خوشحال بمانند. هرکاری میکردم تابتونم ذرهایی خنده ی روی لبشون بنشینه.
مادرمادریم راننه جان صدا میکردم. ننه به رادیو خیلی علاقه داشت. چون گوشاش سنگین بود. رادیو را تا آخرین حد ولوم بالا میبرد. تلویزیون هم همزمان روشن بود.
یه روز که در منزل ننه جانم تشریف داشتم.
رادیو آهنگ نوایی نوایی را پخش کرد.
ننه جان خیلی ازآهنگ خوشش آمد. منهم بعد آهنگ چند خطش را دستوپاشکسته براش خوندم.ننه گفت این شعر رو یاد بگیر خیلی قشنگه….
خندهام گرفت.
آخه از صدام هیچ خوشم نمیومد. حتی یکبارهم توی هم آواز نخونده بودم چه برسه…….
اما به خاطر دل ننه جان رفتم وشعر رو حفظ کردم.
یک روز بعدازظهر تابستان که به منزلش رفتم.
حیات قدیمی،
که آشپزخانه دستشویی و حمام پایین حیاط
ودواتاق بزرگ بالای حیاط با یک تراس و
یک درخت مو که مثل آلاچیق تا وسط حیاط آمده بود.
همیشه صبح که میشد کارهاش رو انجام میداد. زیلو رو توی تراس پهن میکرد. چند تا پشتی هم میذاشت وبساط چای رو به راه میکرد ومنتظر بچهها میشد تاببینم کدام یکی بهش سر میزنه.
یک روز بعد ازظهر که رفتم. دیدم ننه منتظر نشسته ،درب حیاط، همیشه نیمه باز بود .چون گوشاش سنگین بود می ترسید ،کسی بیاد وپشت درب بمونه..
خلاصه اون روز، هیچکس نبود. من و دخترم تنها بودیم. دخترم کوچک بود. بعد از خوش وبش وصرف چایی ،ننه جان دستور داد؛ شعر نوایی نوایی را برایش بخونم…
گفتم :آخه ننه جان ، بنده شاعرم یاخواننده، بابا کوتاه بیا ،همون رادیو روبزار رو قسمت لرستان تا شب برات آهنگ پخش کنه.
گفت نه تو بخون واصرار که تو بخون. چون از اونا بهتر میخونی.مگه چه چیزی ازاونا کمتر داری .. خلاصه برای دل ننه جان شروع کردم به آواز خوانی !ننه جان هم خوشحال وسطاش بابنده هم خوانی میکرد .بعدش هم طبق معمول با مسخره بازی ختمش کردم .که باپایان این نشست ،باخنده وشادی درکنار ننه جان،تازه بد بختی های بنده شروع شد. جلسه ی بعد که به منزل ننه جان رفتم خاله جانم ومادرم هم آنجا بودند وننه جان قبل از آمدن بنده از صدای بنده وهنرمندیهام حسابی تعریف کرده بود. وآنها هم مشتاق که هرچه زودتر هنرم را به اجرا بگذارم. در دلم میگفتم خدایا آخه این چه غلطی بودکه کردم .ازحالا به بعد باید میهمان های ننه خانم را بااجرای موسیقی زنده پذیرایی کنم. همچنان که درحال غلط کردن یواشکی بودم. خاله ومامان هم رو درخواستشان پا فشاری می کردند.ننه جان هم میگفت بخون دیگه انگاری میخوایی شاخ قول روبشکنی.. ازاین همه سماجت حرصم گرفته بود. ودرحال توبه کردن از خوش رقصی هایم بودم .که مامانم گفت ولش کن خودم برات میخونم. ننه جان هم گیر داده بود نه خودش باید بخونه. خلاصه با آن صدای زیقم که هنوز درگوشم مانده !دست وپاشکسته هنرم راتقدیمشان کردم . مامان وخاله همزمان خندهای کردند وگفتند ننه به خاطر این صدای زیق زیقو این همه اسرار کردی. هر وقت خواستی به خودمان بگو یگ آهنگ نه ده تا آهنگ برایت بخوانیم.
اما این حرفها تو کتِ ننه جان نمیرفت که نمی رفت. ننه جان فقط با صدای بنده حال میکرد وبس. ازترس خوانندگی با آن صدای افتضاحم چند وقتی ننه جان را ازدیدارم محروم کردم. ننه جان سراغم را گرفته بود وگفته بود دلم هوایش راکرده به سارا بگویید؛حتما بهم سر بزند. خلاصه بعد ازچند وقت که به دیدار ننه جانم رفتم. توراه خداخدا میکردم .نوایی نوایی که برای بینوایی من سروده شده بود را ازیادبرده باشد. دوباره دعا میکردم خدایا کسی اونجا نباشه. وقتی رسیدم گوشه در باز بود. دیدم بله دوست چندین ساله ننه جان برای تجدید دیدار آمده بود. قبل از من ننه حسابی ازکمالات نداشته ام برای حاج خانم گفته بود. اوهم مشتاق که خدا کند تا اینجا هستم سارا خانم بی نوا بیاید. خلاصه تشریف بردم داخل
همه چیز به خوبی وخوشی داشت پیش میرفت .که رادیو درحال پخش بود. ننه صدایش را کم کرد وگفت برای حاج خانم نوایی رابخوان …بماند که چه نذرونیازی کردم که این بخش باموسیقی زنده توسط بنده اجرا نشه. چه داستانهایی داشتیم حالا که به آنروزها بر میگردم میبینم ننه جان یه پیشگو بود ومن نمیدونستم. باخودم زمزمه میکنم کاش ننه جان زنده بودو میدیددارم تورادیو برنامه اجرا میکنم. ومن بی نواهزاران بار برایش نوایی نوایی می خواندم.
دیدگاهتان را بنویسید