در ساعات گرگومیش بامداد، تهران زیر آسمان پرستاره به خواب رفته بود. سکوت خیابانها را تنها نوای آرام و یکنواخت قلب تپنده آزمایشگاه ملی میشکست. امیرعلی، که از شدت خستگی روی میز کنترل سر جایش خوابیده بود، ناگهان با فریاد گوشخراش اخطار از جا پرید. هشدار قرمز رنگ سیستم خنککننده، نفسهایش را در سینه حبس کرد. این چهارمین باری بود که کابوس توقف و فاجعه، دوباره به سراغشان آمده بود.
همان لحظه، نور صفحه موبایلش، سایههای اتاق را پس زد. پیام یاسمن کوتاه بود، اما دنیایی از ترس و اضطراب در خود داشت: «پویا حالش بدتر شده امیرعلی یه کاری بکن…» امیرعلی با چشمانی خیس، مشتهایش را آنقدر فشرد که انگشتانش بیحس شد. تحریمهای ناجوانمردانه، داروی نجاتبخش پسرشان، «ید-۱۳۱»، و حتی قطعه حیاتی راکتور را به رویشان بسته بود. همه چیز به هم گره خورده بود؛ راکتور برای زنده ماندن به سوخت نیاز داشت، سوختی که همان اورانیوم غنیشده بود، و تولید دارو برای پویا و هزاران بیمار دیگر، به تپش همین قلب وابسته بود.
با صدای اذان صبح یاسمن با چشمانی سرخ و بیخواب، مقابل رئیس بیمارستان ایستاده بود. او با صدایی سنگین گفت: «فقط یک ویال مونده. باید انتخاب کنیم بین آقای محمدی و پویای شما…» یاسمن، پرستاری که جانها برایش مقدس بود، زیر بار این انتخاب شکننده، قامتش خم شد. نگاهش به عکس راکتور روی دیوار افتاد.
ظهر آن روز، امیرعلی نقشهها را پیش روی تیم جوانش گشود. علی، با نگاهی که از شوق و عزم میدرخشید، پیشنهاد داد: «اگر نشد قطعه اصلی رو بیاریم، با یه مبدل حرارتی صنعتی، راه موقتی میسازیم. شاید کامل نباشه، اما میتونه راکتور رو تا تولید سوخت تازه و داروهای جدید زنده نگه داره.» سوخت تازه، همان مایه حیات بود.
اما در اولین آزمون، سیستم نوپا نشتی کرد. آب مانند اشک بر زمین جاری شد. امیرعلی به دیوار تکیه داد و موجی از یأس وجودش را فراگرفت. اما نگاه علی، پر از امید بود: «دکتر، تسلیم نشید! سوخت راکتور که هست! مگه نگفتید همین اورانیوم غنیشده میتونه ماهها انرژی بده؟ پس ما هم باید انرژی داشته باشیم!»
عصر بود که پیام یاسمن رسید: «دیگه وقت نداریم امیرعلی…» این کلمات چون تازیانه بر روح خسته امیرعلی فرود آمد. اما عزمش را جزم کرد؛ با نیرویی دوچندان، خود را به اتاق کنترل رساند. پس از ساعتی مبارزه بیامان، بالاخره نشتی بسته شد. با صدایی که از شوق میلرزید، فریاد زد: «تست نهایی، حالا!» و این بار، چراغهای سبز، یکی پس از دیگری، مانند شکوفههایی از امید روشن شدند. زمزمه آرام راکتور، نوید زندگی دوباره میداد. قلب تپنده تاسیسات، دوباره میتپید تا زندگی بسازد.
نیمهشب، تولید دارو به پایان رسید. امیرعلی با چشمانی نمناک به یاسمن زنگ زد: «شد جانم! بالاخره شد! فردا صبح دارو میرسه.» از آن سوی خط، هیچ واژهای نشنید، فقط صدای هقهقی از شادی و رهایی شنید که برایش بهترین نوای دنیا بود.
سپیدهدم، پیک ویژه، جعبهای درخشان را به بیمارستان رساند. برچسب روی آن در نور طلایی خورشید میدرخشید: «ساخته شده در راکتور تحقیقاتی ایران». دستان یاسمن هنگام دریافت جعبه اینبار نه از ترس، که از غرور میلرزید.
ساعت هشت و بیست دقیقه، یاسمن، سوزن حاوی زندگی را به بازوی پویا تزریق کرد. آن مایع جانبخش، ثمره سوخت ارزشمند و پایداری مردان و زنانی بود که تا پای جان ایستاده بودند.
یک ماه بعد، پویا زیر نور آفتاب نقاشی میکشید. خورشید نقاشیاش بسیار درخشان بود: «مامان، این خورشید منه. قشنگه، مگه نه؟ مثل همون دارویی که بهم زندگی داد.» عصر آن روز، امیرعلی و یاسمن در پارک قدم میزدند. یاسمن پرسید: «خاطره دانشگاه شریف را یادته؟»
امیرعلی دستش را محکمتر در دست یاسمن فشرد و به افق روشن نگاه کرد: «قولمون رو عملی کردیم یاسمن. با یه راکتور، یه دنیا عشق و کلی اراده، دنیا رو برای پویا و همه پویاهای این سرزمین عوض کردیم.» از دور، صدای آمبولانسی به گوش میرسید که محمولهای تازه از امید را به بیمارستانی میبرد. راکتور تحقیقاتی، کماکان میتپید؛ هر ذره از سوختش، شعلهای از امید روشن میکرد.
دیدگاهتان را بنویسید