از وقتی که چشمم باز شده بود و دور برم را می دیدم اینجا بودم,
در یک فروشگاه آینه و شیشه.
از خودم میپرسیدم تا کی باید اینجا بمونم!
آیا من هم مانند بقیه سرنوشتم تغییر می کند! یا مادام العمر باید اینجا بمانم!
نسبت به خودم اعتماد به نفس عجیبی داشتم، خودم را خیلی خوب و زیبا تصور میکردم، حتی گاهی به خود غرّه می رفتم.
اما دلم مثل آینه بود و هرکسی را در خود جای می داد،
هر کسی هم آنجا می آمد و مرا می دید به زیبائیم اعتراف می کرد اما باز هم خریدارم نبود، گویا بودند کسانیکه از من زیبا تر بودند.
هم چنان روزها میگذشت و کسی خواهانم نبود؛
تا اینکه یک روز چشمم افتاد به عکسی که به دیوار فروشگاه زده شده بود خیلی در دلم نشست.
سعی کردم آن عکس را در خودم منعکس کنم و شبیهش بشوم،
دلم شکست و به صاحب عکس متوسل شدم.
او انسان بزرگی بود ازش خواستم که عاقبتم را بخیر کند کارم را به جائی ختم کند که از صاحب آن عکس جدا نشوم،
دلم نمی خواست در خانهای بروم که اهل گناه ونفاقند، لب به شراب می زنند، سگ بازند و حدود را رعایت نمی کنند.
از قضا روزی صاحب کارم آمد و گفت قرار است با تعدادی از دوستان به مسافرت برویم.
در دلم غوغا بود اما مطمئن بودم مرا جای بدی نمی برد.
هنوز نرسیده بودیم که گلدسته های حرم پیدا شد، بعد برای آماده شدن به مکانی خاص رفتیم.
از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم،
فردای آن روز افرادی به نزد ما آمدند کمی صحبت کردند.
در دلم آشوب بود که چه نقشهای برایم دارند! نکند مرا حرم نبرند!
دانستم که گمان میکردم زیبایم!
اما برای وصال باید زیبا تر می شدم.
یکی از آنها به سمتم آمد تیغه ای مانند ارّه در دستش بود نزدیکم شد ترس همه وجودم را فراگرفته بود.
اول ناصافیهایم را صاف کرد، بعد تیغه را بر روی صورتم گذاشت و محکم کشید می خواست مرا ریز ریز کند تا غرورم بشکند و زیاد شوم،
هر چه فریاد می زدم انگار نمی شنید و توجهی نمی کرد از درد زیاد به خود می پیچیدم چند خراش محکم بر روی صورتم وارد کرد، داشتم می مردم
اما مردن هم اینجا قشنگ بود،
خودم از امام رضا خواسته بودم؛
آری برای زیباتر شدن باید رنج میکشیدم، درد میکشیدم، تا زشتیهایم پاک شود و تاب و تحملم زیاد شود، تسلیم می شدم تا قابلیت یابم و قبول شوم.
با همان حال نزارم مرا وارد حرم کردند،
تا چشمم به ضریح افتاد دلم لرزید و شکست، شکایت کردم.
تازه متوجه شدم که قرار است قسمتی از آینه کاری دیوار حرم ترمیم شود.
دردهایم به یک باره فراموش شد،
ابر سیاه غم از سرم کنار رفت،
آفتاب حیات بر من تابید و جانی تازه گرفتم.
پر درآوردم و مانند کبوتری عاشق بر دیوار حرم نشستم.
فقط در دلم گفتم؛ امام رضا ممنونتم که عاقبت بخیرم کردی:)
دیدگاهتان را بنویسید