پاهایشان روی آسفالت کش میخورد به جلو،
هرم گرما نفسشان را میبلعید؛اما با عشق عمود، عمودجلو میرفتند و جرعه جرعه آب مینوشیدند و باران چشمهایشان را میشست.
خورشید از پشت کوه سر بر آورد و نور طلاییاش را پاشید وسط جاده.
موکبها کنار جاده صف به صف ایستاده بودند به پذیرایی
علی چفیه را از روی شانهاش روی ریش پر پشت و تر تاسش کشید و گفت:
_هاشم چای تو استکان کمر باریک بد جوری چشمک میزنه!
_ کم کم آفتاب بیاد بالا گرمترمیشه.
چند عمود دیگر تا رخ نمایی کامل خورشید جلو رفتند. آب های لقمهای میان دست و هانشان بالا و پایین می رفت و گلو تر میکردند.
_علی این یکی رو نمیشه رد کرد
_چای کمر باریک و کاسههای کله پاچه و بنا گوش و زبون
_چای رو هستم کله پاچه رو نیستم
رسیده نرسیده به موکب کله پاچه کتانی علی در چالهای فرو رفت و پیچ و مهره قوزک از هم باز شد.
دلش ضعف رفت و رنگش پرید وسط هوای گرم ونفسش به تنگی کانال نخاعاش شد.
هاشم چشمهایش گرد شد و دهانش تا بناگوش باز.
بناگوش کنار آبگوشت و زبان تیلیت شده وسط کاسه را فراموش کرد.
_چی شد علی! از بس سر به هوایی داداش.
علی نشست روی زمین و دو دستش را چسباند به مچ پا
_عه عه داداش پاشو، ببینم نه جدی جدی ضعف کردی اینگار
اشکهای غلتان گونهی خیس و عرق کرده علی را شستند و تا زیر چانهاش سر خوردند.
_صبونه..فطور..بفرما. خانوم بفرما آقا
استکانهای چای کمر باریک ایستاده در نعلبکیهای لبه دار وسوسه انگیز بود.
هاشم یک چای پر رنگ برداشت و قاشق چایخوری را چرخی داد توی استکان جلوی دهان نیمه باز علی گرفت.
_,ی هورت بکش بره بالا شفای والا.
علی بی رمق چای را مزمزه کرد و نالهاش را قورت داد.
_خب حالا کوله رو بده پشتت برم ی دکتری ،شکستهبندی چیزی بیارم.
علی بی رنگ و روتر از قبل کمرش تا خورد و افتاد روی کوله پشتی.
هاشم غرولندی زیر سیبلهای بلندش جنباند.
«هیِ پسر کله پاچه رو زهرم کردی, حالا دکتر مُکتر کجا بود»
_, آها همین چندتا موکب عقبتر کمکهای اولیه بود.
علی پلکهایش را روی گذاشت و لحظههای افتادن آقا ابوالفضل را در ذهنش گذراند و دو گوی فرو رفته در گودی صورتش شد غرقاب اشک از مشک پاره.
هاشم زیر پایش گرد و خاک بهم بوسه دادند و سرعت قدمهایش بیشتر شد.
«اینم کمکهای اولیه »
_اقا ای رفیق ما جلو پاشو ندیده مچ پاش ضربه دیده بد جور رنگ باخته دکتری، شکسته بندی، چیزی ای دور برا هس
مرد که موهای جو گندمیاش روی پیشانی خط خطیاش ریخته بود، جواب داد
_سلام!کجاس این رفیقتون.
_ی صد متری جلو تر داشتیم میرفتیم که یهو پاش تو چاله پیچ خورد.
_نمیتونه راه بره؟
_نه آقا رنگش پریده مثل ماست شده صورتش.
_خیلی خوب وسیله بردارم، میام.
_شمادکتری؟
_ارتوپدم. اینم کارتم.
_عجب شانسی آورد علی!
موکب اورژانس به نسبت شلوغ بود ؛,اما بیشتر زیر سرم بودن یا دلپیچه داشتن و سرماخوردگی در بین گرمازدگی.
_خب کدوم طرف بریم
_,جلو سمت راست من میرم جناب شما بیان..
هاشم دلش مثل سیر و سرکه میجوشید و چشمش را روی صبحانه موکبها میبست.
گاهی هم یک مشت کوچک مهمان شکم برآمدهاش میکرد.
قدمهای آخر را که برداشت پشت سرش نگاه انداخت.
_عع دکتر!دکتر کجا موندی!
دلش هری ریخت.
دستی به شانه اش آویزان شد.
_پسر جان من شانه به شانهات میام.
هاشم بزاق آویزانش را فرو فرستاد تا ته حلق و گفت:
_,خدا خیرتون بده. بد حَ چلشی شد.
علی روی کولهپشتی نیم ور افتاده بود و زمزمه میکرد و رنگ به رنگ میشد,، صورت رنگ پریدهاش.
انگشت اشاره را به سمت علی گرفت.
_اینا هاش همینه رفیق دس و پا چلفتی،
لبهای کلفت دکتر زیر سبیل جو گندمی کش آمد و نشست کنار علی
_سلام پسرم چی شده ؟
علی پلک از هم باز کرد و لب به عذر خواهی گشود.
_شرمندهام همه رو به زحمت انداختم.
_,نه جانم من برا همین اینجام
_پام دکتر پام رو نمتونم تکون بدم.
دکتر بند کفش کتانی را باز کرد و پاچهی شلوارش را خواست بالا بدهد که ورم قوزک محکم خودش را چسبانده بود به پارچه شلوار.
_ با اجازتون اینو پاره میکنم.
قرچ قیچی پاچه را شکافت و قوزک سرخ و متورم نمایان شد.
دست دکتر نرسیده به قوزک، دل علی از درد ضعف رفت و لب روی هم فشار داد.
دکتر آتل را از توی کیف در آورد و دور قوزک پا را بانداژ کرد.
_تنها کاری که میتونسم بکنم همین آتل بندی و بانداژ تا عکس بگیرین. فکر کنم شکستگی داره که متورمه و درد داره.
علی با چشمهای نیمه باز نیمه بسته لب زد.
_ممنونم به زحمت افتادین تو رو خدا حلالم کنین ، حالا میتونم راه برم.
دکتر چشم چرخاند سمت هاشم .
_این رفیق شفیقتون کمکتون میکنه ویلچر گیر میاره!
هاشم دست روی سرش گذاشت و رو به دکتر گفت:
_از دم مخلصیم! ویلچر؟ویلچر از کجا بیارم ؟
_موکب مخصوص هس همین پشت موکب اورژانس. منتها اول ی چیزی بدین علی آقا بخوره .
هاشم صورت پف آلودش را به علامت تایید تکانی داد و گفت:چشم
علی نشست و جرعه جرعه آب نوشید و هاشم تند تند قدم کشاند به طرف چادر پشت اورژانس برای گرفتن ویلچر.
خورشید که حسابی عرق قدمهای عشاق را در آورد تکه تکه شد و پناه گرفت پشت کوه و دل صد پاره اش عین آتش گداخته سرخ میان آسمان جا مانده بود.
هاشم پشت ولیچر را گرفته بود و کلاه از روی سر تاس علی برمیداشت و چند قطره آب میپاشید مثل دانههای باران.
علی دست روی سینه گذاشته بود و
قطرههای اشک را از بین دو لب قورت میداد.
هاشم دستی به شانهی علی زد و گفت:
_بدم نشد کولهها رو هم دادیم جناب ویلچر علی خان.
هقهق عشق با صدای سلام بر حسین
با ورود به دروازهی کربلا سرازیر خیابانهای دلدادگی شد.
دیدگاهتان را بنویسید